صبح که اومدم دانشگاه، یه کم درس خوندم و بعد بالش کوچولوم که شکل اسمایلی هست رو گذاشتم زیر سرم روی میز و چشمام بسته شد...
باز یه کم درس خوندم و باز دوباره سرم رو گذاشتم و چشمام بسته شد...
عصر دلم میخواست برم....رفتم دراز به دراز افتادم و چشمام بسته شد...
حالا نشستم و دلم میخواد چشمام بسته شه...
انگیزه ی بیدار بودن و زندگی کردن ندارم....
انگیزه ی هیچ چی ندارم...
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 12