دختر....

ساخت وبلاگ
رفته بودیم سینما...رفته بودیم نفس را ببینیم...
توی پله های سینما میدانستم که خیلی حماقت کرده ام که با ان حال نزار و بعد از آن جراحی سنگین و توی ان هوای سرددد راه افتاده ام که بروم فیلم ببینم....گواهش هم دستم بود که محکم توی دست دوستم بود از ترس فشار خونی که گمان کنم خیلی خیلی پایین بود....
نیمه ی اول فیلم گیج میزدم...فقط به این فکر میکردم که تا حالا چه همه از ارزوهای کوچکم کنار همین دوست براورده شده....مثل چندین سال پیش که شب توی یک ایستگاه اتوبوس دور گیر داده بود که بیا به جای غصه خوردن از معطلی با صدای بلند هایده بخوانیم و خوانده بودیم....
بعد سرگرم فیلم شده بودم....چه قدر زندگی من شبیه زنندگی همین دختر توی فیلم بوده در کودکی...چه قدر من معنی خیلی از حرف های این فیلم را میفهمم....بعد رسیده بود به جایی که دخترک به هر کس که میرسید میگفت یک نقاشی فرستاده به تلویزیون که بالاخره بک روز نشانش میدهند....بعد رسیده بود به محبت و دلتنگی دختر به بعضی ادمهای زندگیش....مثل تنها جایزه ی زندگیش که هی دلش میخواست هدیه اش بدهد به کس دیگری اما هیچ کس هدیه اش را قبول نمیکرد....بعد با همان حال خوب و ناخوب سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلی و رفته بودم توی فکر....
رفته بودم توی فکر که هر کس به دخترک میگفت باید ارزوهایش را چه طور بگوید تا براورده شوند....یکی میگفت حتما سر سال تحویل بگوید و یکی میگفت وقتی از سوراخ تسبیح دارد عکس کعبه را میبیند ارزو کند.... دختری که خیال هایش و رویاهایش توی کوچکی دنیایش حا نمیشد....بعد رسیده بود به اواخر قصه که برادر بی عقلش تصمیم گرفته بود که نانوا شود تا پولدار شود و عوضش نفس خواسته بود که پسر شود تا به خاطر موهای نامرتب و لک و پیس های پوستش روی دست کسی باد نکند و نترشد....
بعد رفته بودم توی فکر که چه خوب که اینقدر زود فهمیده بود دروغ است اگر که دنیا فرمان را میچرخاند همان طرف که ما حال میکنیم و نقشه کشیده ایم و ارزو کرده ایم....گاهی باید بپذیریم که قرار از اول هم این نبوده است...بعد چشمهایم گرم شده بودند و اشک ها از کنار بخیه ها سر خورده بودند...داغ داغ....با خودم فکر کرده بودم که این تو نیستی که در من هضم و فراموش نمیشوی....این منم که در زندگی هضم نمیشوم....بعد فکر کرده بودم به تمام دره ها و قله ها و بیابانها و اقیانوس هایی که ارزوهای مرا شنیده اند....از همان شبهای قطار شهری تهران و ارزوی دختر گل بابا بودن تا تنهایی با اقیانوس ارام و ارزوی هم کلام شدن حتی برای لحظه ای با تو....بعد ارزوی به ارامش رسیدن این پاهای تاول زده....شاید نفس خیلی خوشبخت بود که زود فهمید دختر بودن اصل مشکل است....
 
هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : ojv construction,ojv cheer,ojv toothbrush, نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 65 تاريخ : شنبه 4 دی 1395 ساعت: 15:35