از خواب شیرین....

ساخت وبلاگ

تابستون بود....رفته بودیم روستای ییلاقی خونه پدربزرگم (بابا عطا)....هنوز تو خونه های قدیمی بودن....اولین نسل از خونه ساختن و ساکن شدن, اولین خونه های جانشین سیاه چادر.....خونه های ساده ای که توش کاه گل بود یا یه چیزی شبیه اون....گوشه خونه ها یه سوراخی بود شکل اجاق.....خونه ها کوچیک و گرم....

دو تا اتاق مال پدر بزرگ من بود و در همون راستا ۱ اتاق بزرگ مال خواهر و شوهر خواهر پدربزرگ, سلسله و محمود.....خواهری که بچه دار نشده بود و برای شوهرش زن گرفته بود.....اما اون تابستون دیگه خیلی سال بود که محمود یه خونه ی نو ساخته بود اون ور ده....اما عمه سلسله مونده بود پیش برادرش....اتاق اولی اشپزخونه بود و جای نگه داشتن ماست و دوغ....هنوز یادمه چه مدیریت سفت و سختی داشت عمه سلسله...یادمه گوشه ی اون اتاق پارچه مینداختن رو قابلمه ی شیر که ببنده و ماست بشه....یادمه عمه سلسله کتری مسی بزرگ رو میاورد دم در از پارچی که پر از آب چشمه بود پر میکرد و همیشه چای داغ اماده بود....

پدربزرگ هم صبح تا شب توی ده....توی زمینای کشاورزی و علفی...توی خرمن یا گاو خرمن کوب.....دنبال گله ی چند صدتایی گوسفند....بی بی هم ظهرا باید همه گوسفندا رو می دوشید...یادمه بابا عطا ظهر گله رو اروم میاورد توی سایه ی درختای باغ زردالوی بزگ جلوی خونه...بی بی با بایده (یه ظرف بزرگ) میرفت....یکی یکی اروم میرفت مینشست کنار گوسفندا....اروم اروم....گوسفندا هم انگار دوستش داشتن....اعتماد داشتن بهش....بعد بره ها رو ول میکردن که نوبت شیر خوردن اونا برسه.....غروب که میشد از صدای هی هی چوپونا و زنگوله ی گله ها میفهمیدیم که مردا دارن برمیگردن خونه....گله رو که میزدن به آغل بابا عطا سرک میکشید که گاوا و کارای دیگه...زنها چراغ روشنایی رو روشن میکردن و چراغ نفتی رو هم روشن میکردن و قوری رو میذاشتن روش که چایی داغ و اماده باشه....هر کی هر جا که بود دمِ زرده (دم غروب) سر و کله اش پیدا میشد....بچه ها خسته از بازی روی چمن و کوه و تپه...بزرگا خسته از کار و هی هی گله و ابداری زمین و کشت و برداشت محصول و .....

جلوی خونه یه حیاط خاکی بزرگ بود....درست وسط حیاط یه جای اتیش (کودوم) بزرگ....اون موقع که ماشین زیاد نبود هی کپسول پر کنن از شهر و ببرن...نمیشد شکم ادمای اون خونه ی پر رفت و امد رو با غذا پختن روی گاز پر کرد....نمیشد دیگ های بزرگ کشک و ترف (قره قوروت) رو روی اجاق گاز بذارن.....

کنار اولین درخت باغ یه کوار (یه اتاقک کوچیک با چوب درخت) ساخته بودن....دوغای باقیمونده رو که روی اتیش میجوشوندن و اسپار (ماده اولیه ی کشک) اماده میشد, بی بی گلای پونه ی خشک شده رو می پاشید توی دیگ اسپار....یه بغل بزرگ ساقه ی پونه و چند جور گیاه معطر دیگه هم از لب جو می برید و پهن میرد روی کوار....دونه دونه اسپارها رو تو دستمون گرد میکردیم و میذاشتیم توی سینی....سینی که پر میشد بی بی میرفت میچید روی کوار و بر می گشت.....ما چه قدر سر دیگ اسپار میخوردیم....ترشِ ترش....خوشبوی خوشبو....برای خوشحال کردن دل ما هم چند تا کشک کوچولوی نخودی برای ما درست میکردن و بی بی اونا رو هم میذاشت خشک بشن برای ما.....بعضی روزا که صدای کلاغ نزدیک میشد بعد بی بی میگفت این کلاغ بی صاحاب عادت کرده به کشک دزدی....جای کشکا رو یاد گرفته......

وقتی هنوز خشک سالی شروع نشده بود جوی ابی که از چشمه ی بغل کوه میومد پر بود.....پر.....اون قدر پر که بغلش همیشه سبز و پر از چمن بود....درست بغل جوی اب هم زمین خرمنی بابا عطا بود....اونا که با اوشین (چنگالک بزرگ چوبی که باهاش گندم خرمن کوب رو به بار میدن تا گندم و کاه از هم جدا بشن) خرمن رو باد میدادن...من اون بغل برای گاوا با علف بر علف خورد میکردم که عصر بهشون کاه و علف بدن....گاوا که به این راحتی با علف سیر نمیشدن...نمیشد برای اون همه گاو علف خالی داد فقط.....عصر که میشد اول گاوا رو میبردن سر چشمه اب میدادن....اون اواخر منم شجاع شده بودم....یکی از بندای گاوا هم دست من بود.....وقتی از اب برشون میگردوندیم وقت دوشیدن شیر بود.....من که دوشیدن شیر گوسفند هیچ وقت یاد نگرفتم اما اگر نترسی مال گاو اسون تره....هر چند مال بز از همشون اسون تره....التماس میکردم بی بی به منم یاد بده....بی بی هم مهربون...با حوصله.....عاشق یاد گرفتن و یاد دادن....یه چیزایی یاد گرفتم....حتی یادمه همون تابستون مامان من رو دعوا کرد که به دخترا خونه داری یاد نمیدی....گفت بی بی بیا خودم ماست بستن یادتون بدم.....اولین بار اون ماست بستن یادمون داد....بعدم دیگه من شدم مسئول دوغ زدن....هر روز قبل از ظهر توی افتاب نرم و ملایم ساعت ۱۰ ده....یه پارچه پهن میکردم جای همیشگی و سه پایه رو میذاشتم توی حیاط...دو تا مشک داشتن....یکی مشک پوستی که از پوست خشک شده ی کوسفند یا بز درست میشد...یکی هم از آثار تجدد مشک نیکلی (فلزی) بود که دو تا دسته هم بغلش تعبیه شده بود و یه در روش داشت و با بند اویزونش میکردم و از سه پایه و بعد شروع میکردم به مشک زدن...مشک پوستی چهار دست و پای حیوون چهار تا دسته اش بود که بهش نخ میبستن و جای گردن حیوون هم درش بود که وقتی ماست و اب رو میریختیم توش باید درش رو میبستم.....بعد مرحله داشت....اول که میزدی هیچ خبری نبود...بعد هر مرحله یه اسمی داشت...میگفتن خوب تا اینجا که زدی تازه قف (کف) کرده...حالا ریزه شده...حالا تازه داره کره میبنده.....وای خدای من....بی بی میگفت دیگه شده...باز کن درش رو...باز میکردم و میدیدم چند تا گلوله ی کره ی زرد روی دوغ شناورن.....ماست ما دوغ و کره شده بود.....یه ظرف اب یخ می اوردیم و کره ها رو برمیداشتیم مینداختیم توش که خودشون رو بگیرن و سفت شن.....دوغ ها هم که یه پارچش برای کنار غذای ظهر و شب و بقیه اش میرفت توی کیسه که ابش بره و بعدا بره تو مرحله ی تولید کشک و قره قوروت....

تازه کره هم یه بخشیش شکل کره استفاده میشد....بعدا کلی کارای دیگه باهاش میکردن....کیسه ی دوغ توی کوار بود و ظرف کره ای توی اشپزخونه یا انباری.....

کشکا که خشک میشدن مبردنشون توی انباری.....انباری پر بود از جوال (کیسه های بزرگی از جنس جاجیم که خود زن ها از پشم گوسفندها میبافتن...)....جوال ها پر بودن از هر آن چه خوشمزه که در دنیاست...کشک...ترف....میوه های خشک شده.....

میوه ی اصلی باغ های روستا زرد الو بود...هنوز نخورده بودیم به خشک سالی....فصل رسیدن میوه ها که میشد تا چشم کار میکرد درخت ها زرد و قرمز.....شاخه ها سنگین.....مردم روستا که زیاد میوه خور نبودن....به قول خودشون علف در خونه ساره...یعنی نعمتی که داریش قدرش رو نمیدونی....البته حق هم داشتن.....توی هوای سرد سیب و زرد الو نفخ میاوردن....

بیشتر زردالوها یا سوغاتی داده میشدن به مهمونا....باقیش رو پارچه پهن میکردیم زیر درختا....یکی میرفت بالا و تنه ی درخت رو تکون میداد.....جمع میکردیم سبد سبد میاوردیم خونه.....زرد الوها رو باز میکردیم....میوه هاش رو که باز میکردیم و میچیدیم توی سینی های بزرگ....یا اگر که زیاد بود نردبون میذاشتیم و میرفتیم پارچه پهن میکردیم روی پشت بوم...سبدای میوه رو هم میبردیم بالا....پونه دونه هسته ها رو در می اوردیم و زردالوها رو میچیدیم تا خشک بشن....هسته ها رو جدا جمع میکردیم....شهریور که میشد بساط شیرین کردن هسته ها به راه میشد...سبدای هسته رو می اوردیم توی حیاط و هر کی یه سنگ برای خودش پیدا میکرد....مینشستیم به شکستن....روز بعد یه دیگ بزرگ میذاشتن روی اتیش.....هسته ها و اب و نمک رو میریختن توش....اونقدر میجوشوندن و ابش رو عوض میکردن تا هسته ها شیرین بشن.....بعد هسته های شیرین شده رو پهن میکردن تو افتاب.....

کوبیدن خرمن ها هم که تموم میشد....کلی گونی کاه و گندم میچیدن توی انباری....هر زنی هم دو ظرف گندم برمیداشت...یکی برای درست کردن گندم جوونه زده که بعدا میشد ارد سهن....یکی گندم برای خوابوندن توی شیر که بعد از خشک کردن با اون هسته های خشک شده با هم تفتشون میدادن و با بادوم کوهی قاطی میکردن و میشد خوراکی بچه ها برای طول سال.....

چه رقابتی بود بین زنهای همسایه که امسال فلانی چه قدر زردالو خشک کرده, چه قدر هسته شیرین کرده...چند جور گندم درست کرده....همه پشت بوما قرمز و نارنجی دیده میشد از دور بس که میوه گذاشته بودن برای خشک شدن......



هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 17:48