من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه...
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه...
کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو....
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند...
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است....
فریدون مشیری...د بست...فورور...
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 12