بیست سال پیش...

ساخت وبلاگ
مدرسه ها که تعطیل میشد...درست همون موقعی که افتاب داغ جنوب قد علم میکرد به خودنمایی...یه روز بابا میگفت اخر همین هفته گفتم فلانی با ماشینش بیاد اسباب ها رو بریزیم بالای ماشین و شما رو ببرم روستا، کولر ابی و خونه ی کوچیک کمتر از تحمل بچه ها برای تابستونای دراز و سوزنده ی جنوب بود... اون موقع تعداد ادمای ماشین دار خیلی کم بود و تنها ما سه نفر رو میشناختیم که ماشین باری داشتن...حسین، حبیب، یدالله....یکی از این سه نفر میومد و مادر و پدر از سر شب هی وسیله بسته بندی میکردن و میچیدن تو حیاط....
ساعت سه شب، وقتی هوا تاریک تاریک بود، وسیله ها رو کامل میچیدیم تو ماشین که تو خنکی هوا و قبل از روشنی روز بزنیم به دل بیابون تا برسیم به بهشت...روی بارها رو کامل با طناب میبستن و یه جای حفره مانند و قشنگی هم وسط بارها برای ما سه تا نقلی خالی میکردن که توی راه بشینیم اون بالا و توی تاریکی اسمون کویر و خنکی مسیر راه، غرق بشیم توی هیجان و سرخوشی و وهم....
توی راه، وقتی تو گردنه های خاکی کوه های اطراف شهر، صدای ماشین میپیچید توی کوه، وقتی ماه رو بالای سر باغای بزرگ و ساکت میدیدیم، یکیمون میگفت به خدا دیدم، یه جن دیدم لای اون درختا!! همیشه مطمئن بودیم بالاخره یه روز ما هم جن ها رو میبینیم و میشینیم مثل رستم دستان برای بقیه تعریف میکنیم....
ماشین که به کوه های اطراف شهر نزدیک میشد، یه دفعه گرمای شرجی شهر جاش رو به خنکای مطبوعی میداد که بوی کوه و نم و درخت رو با خودش میاورد...بوی الاله های کوهی همه جا بود....
به کوه بلند که می رسیدیم، همون کوهی که نوکش یه پرچم سبز قدمگاه داره، همون کوهی که بغلش یه قبرستون بزرگ داره، میفهمیدیم که رسیدیم....
ماشین میپیچید توی جاده خاکی رو به روی کوه و صدای گاز دادن سنگینش میپیچید توی کوه....
میرسیدیم به پشت خونه مون....خونه ای که بابام با دستای خودش روی همه ی دیواراش رو بند کشی کرده بود...یه خونه ی سنگی که وقتی توی اتاقاش مینشستی میدیدی که سقفش با تنه های سالم درختای بزرگ ساخته شده....
گل محمدی کنار خونه قد یه درخت شده بود و پر از گل...درختای سیب و زرد الو و گردو و گلابی پر از میوه های نرسیده....زمین باغ سبز و دست نخورده.... اسمون کم کم داشت روشن میشد و هوا هنوز ابی و گرگ و میش بود....
از بالای ماشین دونه دونه میذاشتنمون پایین و ما از سرما لرزون میدویدیم سمت خونه ی بی بی....چه کدبانویی بود بی بی....سریع برامون رخت خواب لحاف گل سرخ پهن میکرد و شعله ی چراغ نفتی رو میبرد بالا....میپریدیم زیر لحاف و بی بی نون های تابه ای رو داغ میکرد و بوی نون داغ معطر شده همه ی اتاق رو بر میداشت....شیر تازه و کره ی محلی و تخم مرغ تازه میذاشت توی سفره و هی قربون صدقه ی ما میرفت که سرمامون کرده.....
جرات نداشتیم وقت سحر بریم بیرون، هنوز خیلی بچه بودیم....
زیر لحاف گرم خوابمون میبرد....اروم اروم....چشمامون رو که باز میکردیم میدیدیم روز از پشت کوه زده بیرون....
دمپایی های نوی جلوی بسته ی عکس عروسکی رو میپوشیدیم و میدویدیم تا پایین باغ...تا لب جوی اب پایینی....میدویدیم تا پایین کوه که ببینیم امسال چشمه پر آب هست یا نه....بینیم امسال گلای پونه ی و چمنای دور چشمه چه قدر بلندن.....
می دویدیم تا بغل کوه بالایی...همون جایی که پر از بوته های نسترن وحشی و الاله و درمنه بود....
وای که چه خوشبخت بودیم.....
بابا با دستای خودش برای خونه مون چند تا میز چوبی ساخته بود که اشپزخونه منظم و به سامون بشه....همه چیز که به راه میشد، بابا برمیگشت شهر....ما میموندیم و بی بی و مادر....
از دخترای همسایه مجله ی روزهای زندگی و خانواده قرض میگرفتیم.....ستون سراب...رازهای سر به مهر....من همسر دوم بودم....طالع بینی...عکس فوتبالیست ها...ستون تبریک تولدا.....
روستامون نه برق داشت و نه آب....اخر شبا که شام میخوردیم و بیکار میشدیم...ابجی به همه میگفت بشینین حالا همه با هم داستان بخونیم....مجله ی خانواده رو باز میکرد و شروع میکرد به خوندن یکی از داستان ها....بی بی چه قدر غرق قصه میشد....از هنرهای داستان خوانیمون هم این بود که همیشه علی رغم رو عَلیرِ غَم میخوندیم!!
موهای من خیلی بلند بودن....اجازه نداشتم توی خونه مو شونه کنم....هر شب ساعت گیره ی موهام رو باز میکردم و میرفتم تو حیاط....در حالی که دلم پر از وهم تصویرای مبهم توی باغ جلوی خونه بود و سردم بود, موهام رو دسته دسته شونه میکردم....می دیدم یه مردی از باغ بالایی رد میشه و میاد توی باغ و حیاط ما....خونه ها حصار نداشتن و لا به لای باغ ها ساخته میشدن....صدا می گفت یا الله!! فی الفور میپریدم توی خونه و میگفتم مهمون داره میاد....از مردای قدیمی روستا بود....چه قد مهربون و دوست داشتنی و خوش صحبت....یالله میگفت و میومد تو....میگفت این دختر ترسید من رو دید...مامانم میگفت نه نمک (اسمش نمک بود!)، سرش برهنه بود بچه....نمک مینشست و گرم حرف زدن با مادر و بی بی....ما بچه ها هم یه نگاهی به شعله چراغ روشنایی (برق نبود و روشنایی خونه ها با چراغ تور بود!) که وسط خونه بود میکردیم و بعد با سایه ی سرمون روی دیوار بازی می کردیم....اونی که سایه ی سرش روی دیوار از همه بزرگ تر بود برنده بود....
من عاشق ظرف شستن بودم، عصرا ظرفای نشسته رو میریختم تو یه سبد قرمز، با لباسای نشسته، میرفتم لب چشمه ی پایینی...بعضی وقتا هم با دخترای همسایه قرار میذاشتیم با هم بریم....اگرم کلی ظرف بود که با ما مادر میرفتیم لب جوب اب...دستم رو که میبردم تو اب چشمه دستام تا مغز استخون یخ میزد....شستن ظرفا که تموم میشد دستامون سرخ سرخ شده بود.....دم غروب هم باید ما سه تا بچه چند تا پارچ کوچیک برمیداشتیم میبردیم سر چشمه و اب میاوردیم که شب بی اب نشیم اگه کسی تشنه بود...بهمون گفته بودن هیچ وقت دم غروب از چشمه اب بر ندارین، اموات ناراحت میشن...ما هم همیشه حواسمون بود که توی روشنی قبل از غروب بریم سر چشمه....
بعد از ساعت ده شب دیگه هیچ کدوم از خونه بیرون نمیرفتیم، به قول مردم روستا شاید وحشی چیزی از کوه میومد پایین و میومد توی باغ ها...برای همین سر یه ساعت مشخص مامانم ما رو مثل سه تا جوجه اردک به ترتیب میبرد دست شویی...زیر درختای سپیدار منتظر مینشستیم و ماه رو نگاه میکردیم تا نوبت نفر بعدی بشه که بره دست شویی...بعد هم دستامون رو تو سرما با اب و صابون میشستیم و بدو سه تایی میپریدیم توی رخت خوابامون....
شبا اگر که صدای سگ های روستا زیاد میومد، زمین دارا وایمیستادن در خونه و بلند بلند صدا میزدن تا گرازا و وحشا نیان تو روستا مزرعه ها رو خراب کنن و مال ها رو بدزدن...یه شب تا صبح صدای اواز خوندن روباه از روی کوه نزدیک میومد و فردا همه توی روستا میگفتن که دیشب روباه از کوه اومده پایین.... 
زرد آلوها که میرسیدن میفهمیدیم تابستون به نیمه رسیده، گل های سنبل که روی زمین سبز میشدند یعنی شهریور شروع شده بود...باید جمع و جور میکردیم....باز دوباره وسایل را میریختیم بالای ماشین...از اثر هوای سوزنده و کوهستانی روستا، همه بچه ها بعد از ان همه بازی شبانه روزی و وول خوردن زیر افتاب سیاه و سوخته میشدند، از شدت سرمای اب چشمه دست های همه مان سیاه سوخته و زخم و زیلی میشد....باید حداقل یک هفته قبل از مهر می رسیدیم شهر که سیاه سوختگی صورت و دست هایمان خوب ببشود و وقت مدرسه رفتن از هم کلاسی هایمان خجالت نکشیم....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : بیست سال پیش,قیمت سکه بیست سال پیش,عکس بیست سال پیش مریلا زارعی, نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 11:50