پیش نویس...

ساخت وبلاگ
تولد امسال هم گذشت...
و طبق پیش بینی من اولین تبریک از نرگس کوچولوی عزیزم بود...
و دومین وقتی بود که در تاریکی اتاقم تلفن زنگ خورد و علی و ارغوان بهم تبریک گفتن...
و سومین وقتی بود که در لابلای بدو بدوهای گرفتن ویزا برای یک سفر کوچک و اعصاب خوردی های اداری...فاطمه ناگهان از راه رسید با یک عروسک سفید برقی و لپ صورتی...
و سومین در غروب اخرین جمعه رمضان بود وقتی زینب دستکشی که پارسال گفته بودم دوست دارم را برایم خریده بود با یک عروسک کوچولوی صورتی دوست داشتنی....
و اخرین وقتی بود که دوست عزیز خارجی ام پیام داد و با محبت تولدم را تبریک گفت...گنتای عزیز...

وقتی ظهر به برادرم گفتم میدونم که یادت نیست که امروز تولد منه طبق معمول گفت من و ما دوستت داریم اما نه با تاریخ و عدد و روز مشخص...

و من فکر کردم که تاریخ مشخص خوبه...
من همیشه هر وقت حرفی نسبت به کسی داشتم که نمیشد بی مقدمه و بی بهانه گفت روز تولدش میگفتم...
همه وقتهایی که تشکرهایی توی دلم قلمبه شده بود...
همه وقتهایی که لازم بود صفات بارز و برجسته کسی را برایش ترسیم کنم...

حتی دور بودن از وطن و خانواده را هم برای همین دوست داشتم....
وقتی از کل سال بیست روزش مثل ساعت شنی جلوی چشمت کم بشود....میفهمی که نباید حرفی را نگفته بگذاری...تمام بیست روز را مثل بیست فرصت میشماری برای گفتن...برای دیدن...برای چشیدن و لمس کردن و غرق شدن...

من خیلی حرفها را در دوری گفتم که اگر نزدیک بودم و میگفتم شبیه ادمهای نچسب رقیق القلب به نظر میرسیدم شاید...اما در دوری دلتنگی و ابراز محبت منطقی تر مینمود برای آدمها....

و برای همین دلم گرفته...
اینها همه مقدمه بود که دلم گرفته...
کاش امروز کسی چیزی برایم نوشته بود...
کاش کسی دست برده بود و تصویرم را برایم به قلم کشیده بود تا خودم را بیشتر دوست داشته باشم...
کاش جای hbd و جملات کوتاه سهم من اغوش های طولانی و نگاه های عمیق و حرف های بسیار سنجیده و مزه شده بود...

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 15 خرداد 1398 ساعت: 4:16