همه ی فرزندان من...

ساخت وبلاگ

مثل مادری که داره قصه ی زندگی تک تک بچه هاشو از طفولیت تا اوج رشد میبینه...

مثل پیر فرزانه ای که هزاران قصه ی عجیب از زندگی ادما دیده...

دارم قصه ی زندگی دوستام و آدمای اطرافمو میبینم...

از لحظه ی درد تا لحظه ی آرامش...

از لحظه ی دویدن های بی امان تا رسیدن به توانایی فکر کردن به آرزوهای بزرگ...


حالا...هر آدم جدیدی که وارد زندگیم میشه...

وقتی از رنج و غصه هاش میگه...

وقتی از مشکلاتش با استادش میگه...

وقتی از تنهایی و بی عشقی میگه...


من همه قصه هایی که دیدمو یادم میاد...

همه کسایی که زا استادشون نالیدن اما الان تو فکر پیدا کردن یه شغل بهتر و پیشرفت بیشترن..

همه اونایی که از بی عشقی و تاریکی تنها نالیدن اما الان تکرار هر روزشون شنیدن کلمه مامان یا بابا از دهن یه بچه چند ساله است...


دلم میخواد جای حرف زدن ذهنم رو مثل یه ایینه جهان نما بذارم روی میز و بگم ببین...

اینده ات رو ببین و اینقدر بی تاب نباش...

میدونم بی تابی از ترس دیر رسیدن و کم رسیدن و نرسیدن...

اما باور کن قصه ی هر کس با قصه ی کس دیگه متفاوته...

دیر میرسی گاهی...

تمام دست و پات تاول میشه گاهی...

اما نترس...

اینقدر نترس...

دندون به جیگر بفشار به صبر..

به صبر جمیل...

صبور باش دوست من...


هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 15 خرداد 1398 ساعت: 4:16