همه خاطرات امروز...

ساخت وبلاگ
0. اخرین روز ماه رمضان به این شیوه گذشت...
که هول هولکی سحری خوردم و تا ۷ صبح بیدار بودم...
۸ تا ۱۰ خوابیدم و بعد کمی به کارها رسیدم...
عصر کمی دراز کشیدم و شب به خانه استاد دعوت شدیم برای اولین بار...
به مقصد که رسیدیم نیم ساعتی از افطار گذشته بود...
از خدمتکار استاد یک فنجان اب داغ گرفتم و با شکلات افطاری خوردم...
تا کنون که ساعت از ۱۲ گذشته افطاری نخورده ام هنوز...
البته استاد با چای و نوشیدنی و تنقلات در خدمت بود...
کلی حرف زدند و زدیم...
بعد هم خسته و کوفته از روزی طولانیمان به لانه برگشتیم...

1. یادم رفته بود خیلی چیزهای عجیب امشب شنیدم و یاد گرفتم...
یکی این بود که وقتی پسر ایتالیایی گروه و دوست دختر چینی اش کنار هم نشسته بودند...سالهاست که همدیگر را میشناسند و رفت و امد به خانواده ها کشیده شده....حالا هم جایی در میانه ایتالیا و چین با هم کار میکنند و منتظرند تا درس اقا تمام بشود و پولدار بشود و بتوانند جدا از کمک خانواده ها زندگی مستقلی داشته باشند...
دلم برای همه جوانهای وطنم سوخت...ما که یا میخواهیم ادمهای درستی باشیم و باید تا جو گندمی شدن موها همه دوست داشتنهایمان را قورت بدهیم تا روی پای خودمان بایستیم...یا که میخواهیم به فکر دل خودمان باشیم که افسار از دستمان میرود و با کله میفتیم توی دیگ و سر کار گداشتن جنس مقابل...
و چنین است که در میانه تنهایی سی ساله ام عمیقا معتقدم یک جای کار ما مشکل دارد...

2. مورد دیگر این بود که یکی از همسرش جدا شده بود انگار...ته همه حرفهایش این بود که من خوشحالم...
خانه کوچک تر شده اما من خوشحالم...زندگی خلوت تر شده اما من خوشحالم...فلان شده اما من خوشحالم...
کاش اینقدر اصرار به بیان خوشحالی ات نداشتی تا من نگران حال دلت نشوم دوست عزیزم...
هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 15 خرداد 1398 ساعت: 4:16