روز پر ماجرای من...

ساخت وبلاگ

دیشب از فکر تا ۵ خوابم نبرد...

صبح ساعت ۱۱ بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم...

پست چی بود...

بعد دیدم که استاد از ساعت ۸ صبح داره پیام میده تو گروه و کار داره با من...

از ساعت ۱۲ بدون نهار نشستم پای کامپیوتر به ایمیل بازی و ... تا ساعت ۶...

این وسط رستوران ترکی رو هم برای یه جلسه رزرو کردم...

با بی میلی تمام و فکر اینکه قراره چند دلار پیاده شم با بچه ها راه افتادیم سمت رستوران....

چه قدر مهربونی خوبه...دیگه ساکت و گوشه نشسته نبودم...با افراد مختلف حرف زدم...

رستورانه عالی بود...حقش بود همه اسم و رسم و پولی که میگرفت....

اخرش شالی که پارسال سرم بود و امسال مثلش رو برای استاد خریده بودم رو دراوردم و گفتم این مال شماست...

گفت خودت بیا سرم ببندش...من دوست دارم...

انداختم روی سرش و نمیتونم بگم چه قدر به لباسش و خودش میومد...

یه ساعت نشسته بود با روسری و هی بچه ها ازش عکس مینداختن....

چندین بار ازم تشکر کرد...

اخرشم همه با هم با مترو برگشتیم و من توی مسیر مثل دانشجوهای سال بالایی مهربون به دو تا سال اولیمون توصیه های ارزشمند میکردم و اونا گوش سپرده بودن به منبر من...

دختره بهم گفت میدونی من دنبال یه ریسرچر خوش تیپ میگردم....یه پسر فرانسوی هست که من تمام مقاله هاشو خوندم و خیلی دوستش دارم....خواهش میکنم اگه یه روز دیدیش باهاش عکس بگیر و به من بفرست....گفت یه پسر خوب دیگه فقط پیدا کردم توی دانشگاه خودمون که بعدا فهمیدم هم جنس گراست!

بعد عکس پسر فرانسویه رو نشونم داد...

بهش امیدواری دادم که یه روز خودت میبینیش و باهاش عکس میگیری و اصلا نیازی به من نداری...

بعد توی فکر رفتم که یعنی برای من همچین رویاهایی دیر شده؟

این روزا اطرافم پره از دخترایی که پرن از رویاهای دور و دراز...

من اما تصمیم گرفتم یا با مهربون ترین مرد ازدواج کنم...مردی که بهم بگه ساعتت قشنگه...مانتوت قشنگه...دستپختت خوبه...مردی که خوبیهای منو ببینه....اونقدر که وقتی امشب یه نفر توی جمع بهم گفت چه ساعت قشنگی داری بهش نگم بعد از دو سال تو اولین نفری هستی که اینو میگی....و بعد یه نفر دیگه هم بگه من خیلی وقته ساعتت توجهم رو جلب کرده....

میدونی یه آدم یکسان میتونه یه کویر خشک و برهوت بشه و یا یه دشت وسیع و سرسبز....تنها بستگی داره بارون مهربونی و قدردانی نزدیکانش شامل حالش بشه یا نه....

من از ته ته ته قلبم...من با تمام وجودم...میفهمم چه قدر اسونه که خوبیهات ندیده گرفته بشن و فقط دست بذارن رو نقطه ضعفات....که فقط نداشته هات رو ببینن...

برای همین امشب فکر کردم این رویاپردازی نیست که منم بین همه مردای عالم دنبال مهربون ترینشون برای خودم بگردم...کسی که من رو بهترین بدونه برای خودش نه اینکه بخواد منت بذاره و صافکاریم کنه تا بشم اونی که میخواد....کسی رو میخوام که بهم مهلت رشد بده و بهم کمک کنه با مهربونی...نه کسی که بهم اخم کنه و هی سرزنش های ریز و درشت برام ردیف کنه...این همه سال تنهایی بار زندگی رو به دوش کشیدن از من کسی رو ساخته که ارزش دوست داشته شدن از ته قلب رو داشته باشم...ارزش خیلی دوست داشته شدن تو زندگی مردی که خیلی دوستش داشته باشم و قبولش داشته باشم....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 1 ارديبهشت 1398 ساعت: 23:14