دیشب وقتی با چشمای خسسسته و تن خسته کلی وسیله زدم زیر بغل و ساعت ۹ برگشتم خوابگاه....
به خودم نگاه کردم و گفتم الهام میبینی دیوار اتاق کپک زده؟
دیدم و با تن خسته دستمال به دست تمام دیوار رو سابیدم و بعد کف اتاق رو سه دور سابیدم....
با چند لقمه شام خوابیدم و صبح این من بودم که از درد شونه و دست نمیتونستم پا بشم...
رفتم دانشگاه زیر بارون واویلا...
اما سر کلاس استاد هم فهمید که من حواسم نیست کلا...
از کلاس زدم بیرون و اومدم اتاقم...
توی گرما و سکوت و تاریکی اتاق محقرم ساعتها خوابیدم...
شب نشده بود هنوز اما خورشید رفته بود که بیدار شدم....
درد رفته بود و من سبک شده بودم...
خدایا شکرت...
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 15