روز اخر...

ساخت وبلاگ
اخرین روز سال دست خودمو گرفتم و بردم همه گوشه موشه هایی که نرفته بودم....
اینقدر اکسیژن کشیدم داخل ریه ها که تمام رگ و پیم جون تازه گرفت....
بعد توی افتاب نشستم...زیر اون درخته....چشمامو بستم...
شب با جدیدها رفتم شام و بحث مفصل سیاسی و اجتماعی....
گم شدیم کلی تا رسیدیم به مقصد و برگشتیم....
فکر کردم که سالی که رفت حتی اگر سال رسیدن نبود اما سال سکون و بی تحرکی هم نبود....
دو تا تجربه ی جدید داشت...هزار راه نصفه نیمه و بی نتیجه....
غروب که داشتم توی حیاط رد میشدم صدای دو تا از اشناها رو شنیدم....
سرمو انداختم پایین و رد شدم اما توی ذهنم به خودم گفتم یادت باشه اونی که توی تنهایی و خلوت به یاد تو نیست اگر غریبه نباشه دوست هم نیست....
بعد یادم اومد که هفته پیش ناراحت بودم که یه ایرانی از تنهاییش حرف زده بود برای یه ایرانی دیگه....تو فکر راه حل بودم براش....حتی از زبونم رد شده بود که خوبه تا مامان ایکس بیاد اینجا, ایگرگ از ایران برمیگرده و زد تنها نمیمونه....
دوستم پوزخند زده بود که تو این هاگیر واگیر تنهایی خودت دردت سه روز تنها موندن یا نموندن دیگرانه؟
فکر کرده بودم واقعا هم پوزخند داره....
دلم خواسته بود داد بزنم که تو با همه منطق و لاطائلات که به هم میبافی رفیق نیستی....
تو هیچ چی نیستی.....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 16 تاريخ : جمعه 14 دی 1397 ساعت: 2:59