یه پسربچه ای بود...ته تغاری...شیطون و بی خیال و تو فضا....همیشه به بازی و کوچه و ...
بعد دو تا از عزیزترینهاش به فاصله ی چند سال از هم جلوی چشمش جون دادن....
اول ساکت شد...بعد شکست...بعد بی حس شد...بعد تکیه گاه شد...
تکیه گاه پدر و مادر شکسته و خواهر و برادر غمزده اش....
حالا هر وقت یه عکس از خودش تو پروفایلاش میذاره...
توی چشماش یه حسی هست که عین خنجر زهرآلوده....
توی چشماش یه مار سمی نشسته....
توش چشماش یه آتیشی میسوزونه همه چیزو...
توی چشماش یه چیزی آدمو شرمنده میکنه....
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 8