نیمه ی پنهان....

ساخت وبلاگ

تو هال دانشگاه منتظر واستاده بودم و برای خودم اسمونو نگاه میکردم...

یه زن و مردی اومدن سمتم و یه کاغذ دادن دستم...زنه بهم گفت تو مسلمونی دیگه درسته؟

گفتم آره....گفت خوب پس تو این سخنرانی شرکت کن اگه دوست داشتی....

دیدم نوشته یه سخنران میاد فلان جا که در دو جلسه در مورد قران بحث کنه...برگزارکننده جلسات هم یه نهاد وابسته به کلیسای مرکزی بود....

لبخند زدم و گفتم اوکی و کاغذو گرفتم....

اسم سخنران رو سرچ کردم و دیدم از مبلغان به نام مسیحیت هست و اصلا استاد کرسی مسیحیت هست....


یادم اومد دقیقا یه روز هم بین کلی جمعیت داشتم از توی حیاط دانشگاه رد میشدم که یه اقاهه اومد گفت این کتاب تقدیم به شما....

منم با کلی لبخند و تشکر کتاب رو گرفتم....بعدا دیدم کتاب انجیل هست....


برایند حسم بعد از همه ماجراهای شبیه این اینه که من دوست ندارم عین پرچم راه برم....من دلم نمیخواد بین یه خیل عظیم جمعیت من رو گیر بیارن که مثلا به شیوه غیر مستقیم به راهی دعوتم کنن....اونم توی دانشگاه....اونم توی کشوری که هنوز افراط دینی و نژاد پرستی بهش راه پیدا نکرده ظاهرا....

اصلا مگه چیزی به نام دین یا اعتقاد هم مونده....مگر نه اینکه سر نخ هر مبلغ و بروشور پخش کنی رو بگیری میری به یه سازمانی که داره هزینه میکنه میرسی....چه طور باور کنم که توی این عصر هنوز گربه ای هست که در راه رضای خدا موش بگیره....

هیچ فرقی هم نمیکنه منتسب به چه فرقه ای باشه....وقتی جهان تقسیم شده به چند تا ناحیه که مردمش به نام دین و اعتقاد میفتن به جون هم....یه عده مستقیم و یه عده غیر مستقیم و زیرکانه....

کاش میشد یه جوری زندگی کنم که هیچ کس ندونه من چی فکر میکنم و چه اعتقادی دارم....


هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت: 0:56