پیچک های خودرو...

ساخت وبلاگ
عصر یکشنبه ای ساکت و آرام...
در هوایی رو به تاریکی...
در کنج گرم و آرام اتاق نشسته ام...
چند وقت پیش به این فکر کردم که چه قدر این دو سه سال اخیر به اندازه تمام عمرم بزرگ شدم...
هر چند هنوز هم رگه هایی از خجالتی بودن و محدودیت در رفتارهایم دیده میشود اما باورم نمیشود آن آدم من بوده باشم...
دیشب کسی گفت ایکس به همه سلام رسانده...ایکس...شبیه علف های خودرویی که لبه های تیزی دارند...داری از علفزار رد میشوی و بعد میبینی که دستت میسوزد....تازه میفهمی برگ های تیز دستت را در بی خبری بریده اند...
چه طور بوته های معصوم میتوانند اینقدر سوزنده و بی صدا ببرند؟
چه طور تو میتوانی اینقدر بی گناه و بی دلیل زخم بخوری؟
حقیقت این است که بعضی اتفاق ها مهم نیستند اما اثرگذارند...ریشه ی خیلی از باورها عوض شده...جدی ترین موضوعات زندگی مات و بی رنگ  پلاسیده شده اند...
زندگی ما را به خیلی جاها و حس ها میکشاند...دخترکی هست که سعی میکند برای بهتر شدن از من الگو برداری کند...کاش این کار را نمیکرد...
کاش دنیای آدمها ساده تر بود....
هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1396 ساعت: 18:47