سکوت شب...

ساخت وبلاگ
وقتی نوجوون بودم و دانش اموز...
یه بار عصر که خونه بودم...مامانم رفت خونه خاله ام...
برادرها هم نبودن....خواهرم هم نبود....
تنها بودم و سرم هم تو کتاب نبود....
یادمه تو اشپزخونه ظرف میشستم و خالی بودن خونه قلبم رو پر از وهم میکرد...گوشم عادت نداشت به اون سکوت....حس میکردم توی فضا شناور شدم....
و بعد زمان گذشت و گذر زمان معجزه کرد....
امروز تمام دانشگاه و خوابگاه و حتی شهر خالی بود....
همه رفتن....تعطیلات همه رو برده به شهر و دیار و سفر و ...
من تنها ساکن واحد ۴ نفره و جز معدود ساکنان خوابگاه ۸ طبقه مون هستم....
سکوت همه جا رو گرفته....هوا سرده....
من امپراطور این سرزمینم امروز.....
و در عجب که چه طور روزی روزگاری از دو ساعت تنها بودن در خانه ی پدری دچار وهم شده بودم....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47