صبح خوشحال و تعطیلات طور توی رخت خواب غلت میزدم....
بالاخره ساعت ۱ اومدم بیرون و گفتم یه دوش بگیرم و بیام خورش قیمه ی خوشمزه ام رو گرم کنم بخورم....
و به ناگه طوفانی وزید و من ترسیدم.....
خالی شدم از همه ی اون ارامش....
مشکل ظرف یک ساعت حل شد اما من حل شدم توی مشکل...
حالا مثل همیشه های بی پناهی و ترسیدن, تنها یه فکر به ذهنم میرسه....
برم خونه....کاش یه سر برم خونه.....
باید برنامه بریزم که برم....
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 26