چند وقته حیاط دانشگاه دو تا سگ ولگرد داره....
شبا صداشون همه جا رو بر میداره....
انگار اون شب بچگی که نمیدونم چرا من مونده بودم خونه پدربزرگم....
من و مادربزرگم رخت خوابمون رو وسط هال پهن کردیم...مادربزرگم منو تو بغل گرفته بود که غریبی نکنم دلم تنگ بشه....
سگ از تو باغ اومده بود دم در خونه و کلی سر و صدا....
میترسیدم....خیلی میترسیدم....چسبیده بودم به بی بی.....
گفت نترس....کاری نداره ننه...برای خودش داره سر و صدا میکنه....خبری نیست....امنه همه چی....
گم میشم توی دل زمان....
وقتی که دیگه نه بی بی هست...نه اون خونه...نه اون رخت خواب و فرش زرد وسط هال....نه اون باغ....
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 9