خاطره....

ساخت وبلاگ
مادربزرگای من جاری هم بودن.....
یعنی با دو تا برادر ازدواج کرده بودن....
هر چی شوهراشون فس فسی بودن, خودشون شیرزن بودن.
مادربزرگ پدری  خیلی زبل و فرز و هنرمند بود. درست مثل مادربزرگ مادری با این تفاوت که مادربزرگ مادری دنیای مردم داری و دوستی و مهمون نوازی بود و مادربزرگ پدری تلخ و گله مند و خسته اغلب....یه بخشیش دلایل ژنتیکی بود....یه بخشیش هم زود بی شوهر شدن مادربزرگ پدری بود...تنها و بی کس بچه هاش رو به دندون کشیده بود.....

مادربزرگ مادری در اوج اقتدار و توانمندی توی یه شب اردیبهشتی افتاد زمین و دیگه پا نشد.....
مادربزرگ پدری اینقدر حرص همه چیزو خورد و تلخی کرد که اخرش الزایمر گرفت....شاید دو سالی بود اون اواخر که دیگه چیزی و کسی رو یادش نمیومد مگه در حد لحظه ای و خیلی کم....
اخرین باری که رفته بودم خونه یه گوشه سر در گریبان و ساکت نشسته بود.....ازون همه شیر زنی و انرژی یه ذره پوست و استخون نحیف مونده بود گوشه ی خونه.....همونجا که نشسته بود داشت به یه طرف میفتاد زمین....
ترسیدم....ناخوداگاه صدا زدم "بی بی".....
ناخوداگاه جواب داد "جونِ بی بی..."
از ته دلش گفت....مهربون تر و عمیق تر از همه ی عمر...مهربون تر از اون وقتایی که هوش و حواسش بود هنوز....
حالا هنوزم چند وقت یه بار یکی از ته دلش توی گوشم میگه "جونِ بی بی...."

امیدوارم هر چی توی این دنیا تلخ و خسته بودی و آرامش نداشتی...الان آروم باشی بی بی....
هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 2 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 0:38