بهترین روش...

ساخت وبلاگ

یه بار ده سال پیش، ترم اول کارشناسی...مامانم زنگ زد...نوکیای کوچولوی براقمو برداشتم و از سالن مطالعه اومدم بیرون....وسط حرف گفتم مامان برنامه نویسی خیلی سخته...من دارم از استرس میمیرم....(امتحان میان ترم داشتیم...)

مامانم خیلی شیک گفت اگه نمیتونی و برات سخته انتقالی بگیر از شریف بیا باهنر کرمون....

دیگه خفه شدم....فک کنم تا اخر سال چهارم دیگه هرگز زنگ نزدم خونه بگم درسا سختن....

دیشب وقتی بابام پرسید چه خبر؟ با قلب گنجشکی گفتم خبر اینکه دخترتون خیلی دلش تنگه این بار....

بابام خیلی شیک گفت یادت باشه که خودت خواستی و باید پاش وایستی....

انشالله که دیگه هرگز واژه ی دلتنگی رو از من نمیشنون....


پ.ن. دیشب علی گیر داده که اسباب بازیایی که خریدی رو بیار جلو دوربین نشون بده.....گفتم سنگینن نمیتونم نشون بدم....با صدای سرماخورده گفت دایی پس کی میای خونه مون؟ خدایا یادت هست من چن ماه پیش چی ازت خواسته بودم؟ تو که از فراموشی و نامهربونی بری هستی...بگو که حواست هست.... 

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1396 ساعت: 23:51