moonlight...

ساخت وبلاگ

امروز که رفتم دور زمین دویدم....

بعد مدل ستاره ای گوشه ی زمین پخش شدم....ابرا رو دیدم....

خسته بودم.....دوست داشتم همونجا بخوابم تا همیشه....

بعد رفتم لب دریا....یه هندی با دوستاش داشتن ربات هوا میکردن و اواز هندی میخوندن....

منتظر شدم تا رفتن....

رفتم لب دریا...غروب بود....

اب دریا داشت میومد بالا....

روی یه سنگ نشستم و گریه کردم....

یه وقتی ادم با تمام دلش یه چیزایی رو ارزو میکنه و توی دعاهاش میگه این و این و این رو ارزو میکنم....

فک میکنه اگه به فلان نقطه برسه خوشبخت میشه....اگه به فلان هدف برسه هیجان زده میشه....

حداقل مطمئنه که دیگه تا یه مدت طولانی توی هیجان اون به دست اوردن غرق میشه.....

اما یه وقتی اینقدر گم میشی که دیگه هیچ چی نمیخوای...دیگه هیچ تعهدی نیست که چیزی خوشحالت کنه....

کسی که طعم لحظه ها رو میچشه بیشتر از کسایی که بیرون گودن میفهمه چشه....

29 سال گذشت....

توی این 29 سال مهم ترین چیزی که فهمیدم این بود که هیچ چیزی حساب و کتاب نداره....

نه رسیدن...نه نرسیدن...

نه دوست داشته شدن...نه کنار گذاشته شدن....

نه خوشحال بودن....نه غمگین شدن....

نه تنها بودن....نه گم شدن توی جمع آدما.....

بعدها که از شلوغی خوابگاه و اتاق 4 تایی و خیل هم زبانان هم وطن دور شدم....توی سکوت زندگیم بیشتر فکر کردم....

یه روزایی یه آدمایی اومدن شدن رفیق....بعد رفتن....دوباره اومد کسی...دوباره رفتن....

یه مردی میومد عاشق تو میشد و نگاهش به تو مثل کوره داغ بود....یکی هم برای بودن تو تره خورد نمیکرد...

یکی میومد به تو میگفت تو با همه ی ادمای دنیا فرق داری....بعد متفاوت ترین ادم دنیا رو میذاشت کنار چون خدا میدونه که حرف مفت ترین چیز دنیاست...

یه استادی تو رو میذاشت رو سرش...یکی دیگه یه جوری نگات میکرد انگاری دنبال مغز میگرده تو کله ات...

یکی از سلیقه و خوش تیپی و خانومیت تعریف میکرد...یکی امون نمیداد که حتی حرف بزنی که نکنه جاش رو تنگ کنی....

یکی مهربون بود با همه....یکی از هیچ فرصتی برای زیرابی رفتن نمیگذشت....

یکی میشد رفیق فابریکت...یکی حتی زورش میومد بهت سلام کنه....

هیچ چی...هیچ قانونی نداشت...نه به تقلا و تلاش من ربطی داشت....نه به قابلیت و لیاقت ها....


پشت همه ی این لحظه ها....پشت همه ی این اومد و رفتا....من بودم و من....

وقتی چنگ زدم حصارهای تنهاییمو....وقتی آرزوهامو دونه دونه شمردم....

کی گفته اگه آدما آرزوهاشونو بدونن و بخوان بهشون میرسن...

گاهی ادم باید همه ارزوهاش رو...حتی دم دستی هاشو....بگیره تو بغل و با خودش ببره به گور....

یا میرسی اما دیگه خیلی دیره....

چه دردی از یه پیرزن تنها دوا میشه اگه براش یه عروسک موطلایی بخرن؟ چه بذل و بخشش مضحک و حقیرانه ای....

اخر این قصه...دکتری که اون قرصا رو نوشت روی کاغذ، بیشترین ارامش رو توی زندگی به من هدیه داد....هیچ کس به اندازه اون ادم، مرهم دردای من نبود....حتی تو....حتی ایکس...حتی خانوادم....من تمام زندگی رو به امید همون کاغذ که اون دکتر نوشت سر میکردم...امید من به معجزه ی دستای اون بیشتر بود تا به هر کس و هر چیز دیگه ای....

این بود روزگار من....این بود انشای من....


هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1396 ساعت: 23:51