من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرق خیال دمیده ست
آغاز میکنم.
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال:
- که دستم به دست توست! -
من، جای راه رفتن،
پرواز میکنم!
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم.
گاهی میان مردم، در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش می کنم.
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 27