قصه های دایی الامپ....

ساخت وبلاگ

امروز رفته بودم اون فروشگاه ژاپنیه....همه جنساش عوض شده بود....

کلی بالش اورده بود که عروسک بودن....مثلا یه سگ نرم بود که بالش بچه بود....

یاد علی و ارغوان افتادم....

چند شب پیش موضوع برای قصه گفتن برای علی کم اورده بودم....

گفتم علی بیا برات قصه ی سنجاب دم دراز رو بگم...

یه سنجاب کوچولو که موهای دُمش رو مرتب نکرده و دمش بلند شده...

سنجابه هر وقت میخواد بازی کنه دمش توی درختا گیر میکنه و دردش میگیره و گریه میکنه....

یه روز اقا گرگ مهربون صدای گریه های سنجابه رو میشنوه و بهش میگه بیا ببرم موهاتو کوتاه کنم....

ازون به بعد دیگه سنجابه راحت بازی و شادی میکرده و دمش هم هیچ جا گیر نمیکرده.....

دیروز خواهرم گفت علی خودش قیچی رو برداشته رفته موهاشو کوتاه کرده....

امروز فک کردم نکنه تقصیر قصه ی من بوده....

یادمه خیلی سال پیشم برای یه بچه میخواستم ماجرای نبض رو بگم....

گفتم صدای نبض صدای یه گنجیشگه که تو قفسه ی سینه ات داره اواز میخونه....

بچه هه رور بعدش چاقو برداشته بود که پرنده رو از توی قفسه سینه اش ازاد کنه که یه عزیزی جلوش رو گرفته بود....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 11 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 0:04