امروز رفته بودم اون فروشگاه ژاپنیه....همه جنساش عوض شده بود....
کلی بالش اورده بود که عروسک بودن....مثلا یه سگ نرم بود که بالش بچه بود....
یاد علی و ارغوان افتادم....
چند شب پیش موضوع برای قصه گفتن برای علی کم اورده بودم....
گفتم علی بیا برات قصه ی سنجاب دم دراز رو بگم...
یه سنجاب کوچولو که موهای دُمش رو مرتب نکرده و دمش بلند شده...
سنجابه هر وقت میخواد بازی کنه دمش توی درختا گیر میکنه و دردش میگیره و گریه میکنه....
یه روز اقا گرگ مهربون صدای گریه های سنجابه رو میشنوه و بهش میگه بیا ببرم موهاتو کوتاه کنم....
ازون به بعد دیگه سنجابه راحت بازی و شادی میکرده و دمش هم هیچ جا گیر نمیکرده.....
دیروز خواهرم گفت علی خودش قیچی رو برداشته رفته موهاشو کوتاه کرده....
امروز فک کردم نکنه تقصیر قصه ی من بوده....
یادمه خیلی سال پیشم برای یه بچه میخواستم ماجرای نبض رو بگم....
گفتم صدای نبض صدای یه گنجیشگه که تو قفسه ی سینه ات داره اواز میخونه....
بچه هه رور بعدش چاقو برداشته بود که پرنده رو از توی قفسه سینه اش ازاد کنه که یه عزیزی جلوش رو گرفته بود....
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 11