خاطره...

ساخت وبلاگ

هنوز تو دورانی بودیم که ادما ساده و قانع بودن...

بابا که پوشالای کولر رو عوض میکرد و ظهرا با گیلاس و زردالوهای لپ گلی از در میومد...میفهمیدیم فصل رهایی و شب سریال دیدن شروع شده...

دخترخاله نسرین نوه ی بزرگ خانواده مادری بود...زیبا و موجه و تحصیل کرده...کارمند بانک مرکزی شهر...دخترخاله نسرین خیلی ساده بود...با ارزوهای دور و دراز و خیالای بی پایان... من اون روزا میدونستم دلش میخواد که اون مشتری شیک و تحصیل کرده ی بانکشون که رئیس یکی از اداره های شهر بود بیاد خواستگاریش...

دخترخاله نسرین بچه ها رو ادم حساب میکرد و مثل ادم بزرگا باهاشون حرف میزد...یه شب اروم تابستون که تو اشپزخونه داشتیم لوبیا سبز خورد میکردیم بهم گفت الهام تو دوست داری با چه جور مردی ازدواج کنی؟ تو اون دوران...برای من تازه به بلوغ رسیده ی شاگرد اول...حتی فکر کردن به ازدواج و عشق هم حس گناه کار بودن داشت....با شرم و خجالت و اروم گفتم مهربون و خوش تیپ و قد بلند باشه...مثل علی قربانزاده مثلا...

اخه همون شبا تلویزیون داشت یه سریالی به اسم جوانی پخش میکرد که ماجرای زندگی چند تا پسر دانشجوی شیک و مرتب بود که یکیشون علی قربانزاده بود...

دخترخاله نسرین گفت از خدا میخوام یه مهربون خوش تیپ مثل رویاهات نصیبت کنه...

حالا سالها گذشته...روزگار عوض شده...

دخترخاله نسرین تو اسمون پیش ستاره هاست...

من اینجا در شرقی ترین نقطه ی زمین توی تاریکی اتاق کوچیکم دارم دور همی میبینم که مهمونش علی قربانزاده است با 40 سال سن و موهای جو گندمی...

من فکر میکنم که اخر قصه ی زندگی من چه جوری میشه؟ قصه ی من چه رنگیه؟ رنگ اختیار یا رنگ جبر؟

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 19:36