سفید و سیاه...

ساخت وبلاگ
1. دیشب داشتم با مادرم و علی اسکایپ میکردم...مامانم گفت علی بیا داییت برات قصه بگه....

دوید اومد گفت دایی برام قصه ی گرگ رو بگو....براش یه قصه پند اموز از خود ساختم و پرداختم و تعریف کردم...

گفت حالا قصه ی پلنگ رو بگو...باز براش قصه ی یه پلنگ مهربون رو گفتم...

گفت حالا قصه ی پرنده رو بگو...براش یه قصه از یه پرنده گفتم..

بعد گفت حالا قصه ی علی کوچولو رو بگو....گفتم یه روز یه علی کوچولویی بوده یه دایی الامپی داشته....داییش با هواپیما اومده براش کلی اسبابا بازی اورده...بعد علی کوچولو هم رفته برای داداش ارغوانش یه عروسک خریده....

گفت نه دایی! علی کوچولو عروسک رو برای خودش میخواد...نمیده به داداشش!!!

2. تو به حرف من گوش میکنی....تو نگران منی...تو سراپا گوشی که بشنوی چرا من از همکار بودن با زن ها خوشم نمیاد....تو سراپا گوشی که بدونی من چه حسی نسبت به این شهر دارم...تو سراپا گوشی که بدونی هم اتاقیای من اهل کجان....تو برای حرف زدن با من به ساعتت نگاه نمیکنی...خط و نشون نمیکشی که وقتت تنگه....تو زندگ میزنی این ور و اون ور که پیگیر مشکلات من باشی....تو سریع سرچ میکنی که ببینی اینایی که دور و بر من هستن میتونن کمکی بکنن به من یا نه....اما خودت حاضر نیستی یه ذره از بار این استیصال رو کم کنی....تو کی هستی این وسط؟

پ.ن. من تنها خاله ی علی هستم و چون خیلی وقتا پیشش نبودم برای همین عادت کرده به من و برادرام با هم میگه دایی..

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 12:36