از سر بیکاری....

ساخت وبلاگ

دنیا شلوغه...

همه میدوئن که پیشرفت کنن...طبق تعریفی که خودشون یا جامعه شون از پیشرفت دارن...

میدوئن که بگن دیدی عرضه داشتم و مایه دار شدم...

دیدی عرضه داشتم و چه زن خوبی گرفتم...

دیدی عرضه داشتم و اون پسر خوش تیپ پولداره رو قاپش رو دزدیدم...

دیدی عرضه داشتم چه راحت مدرکم رو گرفتم...

دیدی...

هر کی مشغول یه چیزیه...هر کی یه دردی...یه ارزویی...یه شادی....یه حسرتی....

هر کی دلش برای یه چیزی...

بعضی وقتا که میدیدمش حس میکردم تو چشماش یه اتیش روشنه...میمردم...

بعضی وقتا تو چشماش همه نامهربونای دنیا پوزخند میزدن....حتی وقتی با عینک افتابی رد میشد...

من چیزی ندارم که بهش بنازم...در واقع چیز جدیدی ندارم که خیلی بهش بنازم....

من فقط یه جور عجیبی اونو دوست داشتم...

یه جوری که هیچ ربطی به لمس کردنش نداشت...

فقط به تماشای راه رفتنش ربط داشت...

به مدل نگاه کردنش....

به خنده هاش...

وسط این همه درد و غریبی و تعجب از بی رحمی دنیا...

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 15:23