تو چشمات مال من نیست و نگات دنبال من نیست و ....

ساخت وبلاگ

سرم را گذاشته بودم روی تخت...

خوابم برده بود...

از خواب پریده بودم و یادم اومده بود با یکی قرار داشتم که بریم بیرون...

تند تند اماده شده بودم و رسیده بودم سر قرار...

اول تو پاساژ نزدیک دانشگاه قدم زده بودیم...

بعد تو بازار دست فروشای وسط راه....

بعد تو پاساژ اون سر شهر...

قرار بود چیزی نخرم...

به خود اومدم دیدم یه پیرهن حریر زرد و یه شلوار شرقی توی کیفمه...

حالا تابستونای با شلوار جین من تموم شده و قرار به سبک زن های شرق اسیا لباس بپوشم....

یک ماسک نرم کننده ی مو...که هر چه قدر خرج میکنم که از حالت جودی ابوتی خارج بشوند نمیشود که نمیشود...

هی به دوستم گفته بودم که من ازینکه شلوارم تنگ باشد متنفرم و دنبال شلوار شرقی گشته بودیم....گشته بودیم و نمیدانستیم چیزی شبیه فیلم فروشنده در انتظارمان هست....هرگز هرگز برای کسی رفتار بدی از مردهای اینجا سر نزده...حتی نگاه بدی....حتی در شلوغ ترین ساعت های مترو و اتوبوسهایی که مختلط است همیشه....اما امروز دو بار گرمای تن دو پیرمرد نحیف و فرتوت را حس کرده بودم....و وقتی ترس را توی چشم های دوستم دیده بودم فهمیده بودم که حسم اشتباه نبود....به دوستم گفته بودم چون فیلم فروشنده اینجا در حال اکران هست پیرمردها یاد جوانی کرده اند و عنان از کف داده....

حرف زده بودیم....میدانستم دوست جدیدم ادم کنجکاویست....میدانستم کار به غیبت هم شاید بکشد....نمیدانستم یادش هست که دو سال پیش من یک بار اشتباهی به گروه پیام داده ام...همان پیامی که همه فکر کرده بودند خبر از عشق نهانی دارد....

وای از حافظه ی مردم....از گرسنگی یک جور نوشیدنی خوشمزه خارجکی خورده بودم که نمیدانم چرا سریعا به دل درد منجر شده بود...نباید شام میخوردم و توی رو دربایستگی سر از یک رستوران حلال گران در اورده بودیم و سر کیسه شده بودیم و من توی راه برگشت مثال مار از دل درد به خود میپیچیدم و روی پیشانی ام عرق بود....

و امروز هم تمام شد....


پ.ن. عنوان بی ربط نیست... 

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 15:23