عصر پاییزی....

ساخت وبلاگ
تو یه خیابون قشنگ و اروم...با یه سکوت دوست داشتنی و گاهی کلافه کننده....
هر روز ویترین رو گرد گیری میکرد و مینشست پشت میز، آروم و متین و گاهی هم کتابی در دست برای مطالعه...
گاهی نگاهش سر میخورد به پیاده روی بیرون...به رد شدن آدما....به ادمهای رنگ و وارنگ...هر کسی به دنبال چیزی...یکی اروم...یکی شتابون...یکی تنها...یکی نه...
گاهی صدای زنگوله ی کوچولوی بالای در میگفت که مشتری از راه اومده....
روزای اول دیدن آدمای مختلف براش جالب بود...
روزای اول هر بار شنیدن صدای زنگوله ی کوچولو پر از هیجان بود...
هنوزم صدای زنگوله توی سکوت کسالت اور عصرای دراز اون خیابون اروم...جذاب بود...اما نه مثل روزای اول...
دیگه از ظاهر و رفتار هر خریداری میشد تا آخر قصه رو خوند....
گاهی دلش میخواست تو سکوت و متانت به این دست اون دست کردن مشتریا و جنسا رو زیر و رو کردنشون نگاه نکنه....دلش میخواست سرش رو بلند کنه و بگه جناب شما مشتری نیستی...اصلا ما جنس فروشی نداریم... 
گاهی دلش میخواست آرامش پر از انتظار و پر از تکرارش رو ببخشه و بره...بره برای خودش دنیا رو بگرده...بره تمام دنیا رو ذره ذره با قدماش لمس کنه....تو سرما و گرما...تو پاییز و زمستون...تو سبزی غرق کننده یا لختی و بی برگی...گاهی دلش میخواست یه بار برای همیشه بره....
هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 10 ارديبهشت 1396 ساعت: 4:31