یک شنبه ی آروم....
غرق در آرامش مبهم و هیجان پیش از عیدی که میرسد....
شاخه های نعنا رو گذاشتم تو اب تا جوونه بزنن و ببرم توی مزرعه بکارم...
یه لیوان گل گاو زبون و چای سبز روی میزه....
توی گوشم خواننده میخونه...هرگز هرگز هرگز...بی تو نمیخندم....
می شد الان ازت بپرسم که برای شام دستور چی میفرمایید جناب تکیه گاه؟
می شد توی مِهی که همه ی شهر رو گرفته...دست همو بگیریم و راه بریم و از کتابایی که تا حالا خوندیم حرف بزنیم....
می شد ناگهان با یه دسته گل از راه برسی تا یک شنبه پر بشه از حس جوونی....
اما تو نیستی....تو هیچ وقت نبودی.....
پ.ن. داشتم وبلاگای ملت رو میخوندم...جو اونا من رو گرفت....بگذرید از سر تقصیر...
برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 13